بک پک آشیخ



یاهو

خبر، تلخ و ناگهانی بود. بر پیشانی بلوار معلم یک پرچم ایران زده اند بر سر یک میله بلند. از میدان شهربانی که می پیچی سمت بلوار معلم تازه در گلوگاه متوجه میشوی عجب ورودی بدی است. کج و تنگ. فرمان را باید بیش از انتظار بچرخانی تا داخل مسیر بمانی. تازه اگر سرعتت معقول باشد و بتوانی کنترل کنی.

خبر تلخ و ناگهانی بود. سه شب مانده به عید در میان پست های اینستاگرام متوجه شدم که حسن مرد.

سرعت موتور بالا است. فرمان موتور آنقدر که باید به سمت بلوار نمی چرخد. پیش از ترمز و هر کار دیگر چرخ به لبه بلوار گیر می کند. یک نفر از روی موتور پرت می شود و به میله پرچم کوبیده می شود. سری روی پیچ میله پایین می آید. پیچ محکم است و کلفت. جمجمه را می شکافد  و تا میانه مغز پیش می رود. خبر تلخ و ناگهانی است. حسن در جا می میرد.

مدرسه های نمونه خوب بودند و بد. یک فرصت عالی برای یک بچه روستایی تا بتواند در یک محیط شبانه روزی دولتی با کمترین هزینه تحت تعلیم معلم های باسابقه باشد. البته وجود افرادی را هم باید تحمل می کردند. بچه های درسخوان و پرفیس شهری که اکثرشان یک خانواده فئودال داشتند. اساس مدرسه های نمونه برای بچه های روستایی بود اما به طرز شگفتی چهل درصد آزمون ورودی را بچه های شهر تکمیل می کردند. و از آنجایی که شهرمان مدرسه تیزهوشان نداشت و آزمون هم نیاز به درس خواندن دارد بچه هایی زیادخوان قبول می شدند. بچه های شهر عموما زیاد درس می خواندند. استعداد خاصی نداشتند. فقط زیاد می خواندند. نه به خاطر خود درس که بیشتر به خاطر طبقه اجتماعی شان. عموم پدرو مادرهایشان دکتر و مهندس بودند یا تاجرهای گردن کلفت و برای حفظ آبروی خانوادگی نمیشد نمره ضعیف بگیرند. اگر هم می خواستند لعن و نفرین خانواده نمی گذاشت. در ضمن مثل یک مدرسه معمولی ملاک دوست پیدا کردن میزان مرام و معرفت طرف نبود بلکه نمره تو گروه دوستی ات را مشخص می کرد. و همیشه این احساس را داشتی که آن گروه درس خوان تر خیلی باحالتر هم هستند. بچه های روستا آن سوی ماجرا بودند. بچه هایی پر استعداد که تمام تلاششان را در همان آزمون ورودی انجام داده بودند و دیگر برای سه سال آینده حال نداشتند. به همین خاطر نیمه انتهایی کلاس را تشکیل می دادند. عموما یا خواب بودند یا در حال مسخره بازی و خنده. با همان کورسوی استعداد خودشان را در مرز قبولی و نیتی معلم ها نگه داشته بودند. برای خودشان تشکیلات خاصی داشتند. رفاقت هایشان به خاطر زندگی بیست و چهار با هم رنگ و لعاب دیگری داشت. و رفاقت با یک بچه شهری را از فحش ناموس بدتر می دانستند. نفرتشان در حدی بود که اگر کسی میان پروپای بچه های شهری می چرخید تا عمر داشت در خوابگاه و مدرسه مطرود می شد. در این میان من و دوستم نمونه های عجیبی بودیم. من یک شهری بودم که نه خانواده پولداری داشتم و نه درس می خواندم. البته همیشه تظاهر به درس خواندن می کردم اما این دلیل نمی شد که نمره های خوب بگیرم. به همین خاطر در میان گروهای شهری بیشتر شبیه سندروم دامی بودم که گاهی سر به سرش می گذاشتند. البته باید اعتراف کنم که خیلی از ولگردی ها و تفریحاتشان با خرجهای گزافی همراه بود که در توان من نبود. از طرفی اسم و رسم شهری بودن مانع بود شده بود که در جمع روستایی ها پذیرفته شوم. به جز جعفر که یک نمونه نادر روستایی بود. دریغ از اپسیلونی هوش و استعداد که با این حال روی همه بچه های شهری را در درس خواندن سفید کرده بود. جعفر از دو جهت مبغوض روستایی ها بود. یکی اینکه زیاد درس می خواند و درس خواندن یعنی تشبه به شهری ها و این عین کفر بود. از جهتی خبر همه خلافکاری های داخل خوابگاه را تحویل سرپرست می داد. چند باری هم سر خبرکشی بدجور کتک خورد. زوج خوبی بودیم. یک شهری تنبل به همراه روستایی درسخوان. مبغوض نژاد خودمان. هر سه سال نیمکت مان جایی در مرز هر دو گروه بود. وسط ترین نیمکت کلاس. بیشتر که با خود فکر می کنم می بینم هیچ محبت و علاقه به هم نداشتیم. تنها خیلی خوب حال همدیگر را درک می کردیم. می توانستیم ساعت های به هم سرکوفت بزنیم و لج همدیگر را دربیاوریم و اما هیچ مشکلی برای کنار هم نشستن نداشتیم. تنها انتهای سال سوم بود که کمی میانمان فاصله افتاد. همچنان هم میزی بودیم اما بیشتر با یک گروه درس خوان شهری می چرخید. ناچار پذیرفته بودند که جعفر هم می تواند یکی از آنها باشد. اگر من هم برای یک امتحان تاریخ کتاب را سیزده دور می کردم حتما روی دست بلند می کردند. در حالیکه اخلاق و روحیات بچه های شهر برایم مشمئز کننده بود نسبت به تشکیلات و رفتار بچه های روستا کنجکاو بودم. محیط روستا عیارشان را آب دیده تر کرده بود  و مردانه تر رفتار و شوخی می کردند. مثل شهری ها برای نمره گریه نمی کردند. ولخرجی های غیر معقول نداشتند. رفاقتهایشان پایه های محکم تری داشت.  و اینکه نسبت به آینده شان مثل شهری ها رویاپردازی نمی کردند. البته بچه های شهر هم رویایی خاصی نداشتند. فقط همان حرفهایی که والدین پرمدعایشان توی ذهنشان چپانده بودند را دوباره بلغور می کردند. تلاش های من هم در اواخر سال سوم تا حدودی جواب داد. نمره های بدم و انشاهای خوبی که برای بعضی روستایی ها می نوشتم باعث شد تا در دل برخی ها جا پیدا کنم. حسن یکی از آنها بود. برادر دوقلویش کلاس دیوار به دیوار بود. غمی نبود. غیر از چند ساعت درس و بحث باقی روز را باهم بودند. حسن ساده بود. در تمامی رفتارهای شوخی و جدی اش. برای صحبت کردن با حسن دلیل خاصی نیاز نبود. خودش بی دلیل حرف را به زبانت می آورد. گاه از مسخره‌بازی هایش تعجب میکردی و وقتی ساکت و متحیر از تمام آن همه مردانگی که به یکباره در رفتارش ظهور پیدا می‌کرد. حسن نمود همان انسان روستا بود. اگرچه از خیلی روستایی ها شهری‌تر صحبت می‌کرد. دوستی طولانی نبود. اما اجزای آن صورت از میان آن همه چهره هنوز برایم زنده تر است.

حسن و حسین بعد راهنمایی طلبه شدند. من سال اول دبیرستان را خواندم. و بعد فهمیدم با این روند درس خواندن و بی علاقگی کنکور را به حتم می‌مالم و چیزی از داخلش درنمی‌آید‌. به حکم اینکه ادبیات عرب را بهتر می‌فهمیدم و یک عمر پامنبری مسجد و هیات بودم طلبه شدم. به رسم علما از حوزه شهرمان شروع کردم. حسن اما از آنجا رفته بود. سالها از دور همدیگر را میدیدیم به حکم هم لباس بودن و گذشته شیرین حال همدیگر را می‌پرسیدیم. لبخندی به نشانه تمام آن شیطنت های راهنمایی بر لب‌مان مانده بود. غرق زندگی بودیم. گمان نمی کردیم سال و ماهی بیاید و دیگر نتوانی آن همه خاطره را با یک لبخند تحویل کسی دیگر بدهیم. آن وقت تازه خود او را مرور میکنی. آنکه رفته و تو را با بهت و حقیقت این دنیا تنها گذاشته.

خبر تلخ و ناگهانی بود. یکی از دوستان گفت چند روز بعد از تصادف روی خون شتک زده حسن پای میله‌ی پرچم چند کیسه سیمان گذاشتند. انگار بخواهند روی جمله نصفه‌ای به زور نقطه اتمام بگذارند. دوست دارم فردا برای چهلم تمام بچه های کلاس را ببرم پای همان میله‌ی پرچم. کنار همان خون جامانده از حسن بشینیم و کمی باور کنیم یکی از نیمکت های کلاسمان خالی شد. تمام شهری‌ها و روستایی‌ها برای لحظه‌ای آنجا باشیم و فکر کنیم کم شدیم و مرزهای دروغین نگذاشت هم را بفهمیم و دوست داشته باشیم. دوست دارم لحظه ای پای آن میله‌ی پرچم بشینم و این خبر تلخ و ناگهانی را از جان باور کنم.


یاهو

قطار تهران،مشهد سحرگاه به مقصد رسید. هوای مشهد بارانی بود. ابرها آهسته و کند می باریدند. اما قطرات سرد زمستانی، گرمای پوست را چاک می دادند. مردم چمدان و کیف به دست پا تند کرده بودند. با هر قدم، خیسی کف ایستگاه خودش را از انتهای کفش به پشت شلوار و چادر جماعت می رساند. توده های سفید بخار از دهان بیرون می آمد و لحظه ای بعد در تاریکی و سرما محو می شد. صدای چرخ باربر و گام های تند قاطی شده بود با افتادن باران روی سنگ سرد سکوها. چند قطار خیس و خاموش روی ریل ها ایستاده بودند. دو سمت کلاه را پایین کشیدم تا لاله های سرخ گوش را پناه دهم. درب خودکار ایستگاه باز شد. گرما و موسیقی یکباره بر جانم نشست. نفس زمستان پشت در جا ماند. به سمت صندلی ها آمدم. به سمت تو. تویی که آنجا تنها نشسته بودی.

دسته کوچکی از صندلی ها در مسیر خروجی بودند. دورتر از تمامی صندلی ها که روبروی باجه اطلاعات و تابلوهای اعلانات قرار داشتند. جزیره کوچکی از صندلی های فی که مغازه سوغات فروشی از تمام صندلی های دیگر جدایش کرده بود. از میان تمام ردیف های خالی صندلی، تو تنهایی یک صندلی را پر کرده بودی. خلوت آرام آن دسته صندلی بی اختیار مرا به آن سمت کشاند. جایی دوتر از تمامی شلوغی ها و صحبت ها. و من تازه وقتی نشستم تو را دیدم. تو یک ردیف جلوتر بودی با شش صندلی فاصله از سمت چپ. جوری که سهم نگاهم تنها به گوشه ای از سمت راست صورتت می رسید.

چهل دقیقه را باید در ایستگاه می ماندم. تا اذان بگویند و در مدرسه را باز کنند. من از سر اجبار روی آن ردیف سرد آهنی نشسته بودم، تو در سحرگاه بارانی راه آهن چه می کردی؟ سرت کمی خم شده بود روی گوشی و چشمانت دیده نمی شد. لبه ی آبی روسری از سیاهی چادر پیش آمده بود و بر پیشانی ات سایبان شده بود. روسری ات را لبنانی بسته بودی و گونه ات در مسیری آبی رنگ تقطیع شده بود. از چشمانت، نگاهی جدی سُر می خورد و می رسید به صفحه موبایل. هر از گاهی انگشتان باریکت روی کیبورد ضربه می زد. سرعت تایپت بالا بود و از میان ضربات تند دو شصتت تند تند کلمه بیرون می آمد. پای راستت را روی پای چپ گذاشته بودی و اجازه داده بودی شلوار لی از حدود سیاه چادر بیرون بیاید. کفش آبی اسپورتت با دو گره محکم پاپیونی تمام می شد. می توانم کلمات و سطرها از تو بگویم. این تمام ده ثانیه حضور تو در چشمان من بود. ده ثانیه ای که جزئیاتش را به حیای نگاهت می پوشانم و بیش از این به زبان و کلمه آلوده اش نمی کنم. بگذار جزئیات این ده ثانیه از زندگی ات غینمت من باشد. محفوظ در گنجینه دل که جز در تنهایی شب های تار، پرده از آن برنمی دارم.

بعد ده ثانیه تازه پلک روی هم آمد و خط محکم نگاه را از تو برید.  استغفاری دروغین در دهان چرخاندم. از میان کوله کتاب عشق سالهای وبا را برداشتم. در میانه کتاب بودم. جایی که قهرمان از سر خشم و زخمی از خنجر معشوقه به هر بت یک شبه ای روی می آورد. کلمات تهی از هر معنا از پیش چشمانم می گذشتند. سطرها بدون داشتن مفهومی تمام می شدند. لحظه ای ایمانم را به تمام آن ده ثانیه از دست دادم. نکند گرمای دلپذیر سالن با دلنشینی موسیقی عجین شد و تو را برای لحظه در پیش چشمانم رویایی جلوه داد؟ نگاهم خجول و بی تاب از روی خطوط دوید و دوباره خودش را روی نیم رخ راست تو پیدا کرد. شرم که بر تو شک کردم. طراوت آن لحظه چیزی از نگاه اول کم نداشت. چشمانم طمع کرده بود. کلمات تو برای چه کسی فرستاده می شد؟ شریک خلوت سحرگاهی ات که بود که لحظه ای نگاه از موبایلت جدا نمی کردی؟ آیا محبوبی بود که من به حدودش کرده بودم و تمام این نگاه و حرفهایم برایت شوخی بی معنایی بود؟ حلقه ای در انگشتانت ندیدم. نه امکان ندارد. چگونه محبوبی که تو را در این سحرگاه سرد زمستانی در ایستگاه راه آهن تنها گذاشته و خود را فقط با کلماتی از تو مشغول کند؟ نه امکان ندارد. حتما تو هم از سکوت و خلوت گرم این ایستگاه برای خود می نوشتی. تو هم مثل من حرفهایت را با تنهایی به اشتراک گذاشته بودی. کلمات تو نیز حتما در سکوت سرد مجازی رها می شد و بی هیچ امیدی در میان تمام حرفها گم می شد و هیچگاه به دست محبوب نمی رسید.

خیالم آسوده شد. قطار دیگری به ایستگاه رسید. دوباره مردم و قدم های تند به سمت در خودکار. مردم از کنار سکوت گرم من و تو گذشتند. بی آنکه بداند در این فضای خالی چه حرف شیرینی می طراود و این مجالست دور با چه شوری همراه است. چند قدم به سمت جزیره کوچک ما کج شد. تلخ شدم. کتاب و پاهایم را جمع کردم. مرد و زنی به همراه دو دختر آمدند و از باریکه میان پیش پاهایم گذشتند. از جنس ما نبودند. مکشوف بودند. خودشان پشت رنگ و لعابی دروغین پنهان بودند. موها به التماس، شال را در نیمه سر نگه داشته بودند. طرواتی نبود. همه چیز دورغین و غلو شده بود. تمام این نگاه ها هرز رفت و از تو دریغ شد. خلوت سحرگاهی به زهرخندهای بلندشان آلوده شد. شیرینی آرامش تو در غوغای حرفهای بی انتهایشان گم شد. نگاهم قرار نداشت. نه بر خط کتاب می نشست و نه بر نیم رخ تو. تو گویی اما با این حجم آدم که بی اجازه این خلوت را دریدند مشکلی نداشتی. همچنان بر کیبور ضربه می زدی و سر بلند نمی کردی. خشم آتشم زد. بیش از حضور این آدم ها، بی اعتنایی تو. دلم گرفت از اینکه تمام این خیال ها و حرفها پیش از رسیدن به تو محو می شوند. اینکه تمام این معاشقه لحظه ای پاسخ نخواهد داشت. عهد کردم که دیگر از کلمات کتاب نگاه را ندهم. می خواندم و می دیدم که قهرمان هم پس از هر تلاش باز در کنج تنهایی، خود را مفلوک و فقیر تکه ای محبت می یافت. مسافران آمدند و رفتند. خانواده و دو دختر مکشوف کمی نشستند و رفتند. سرم روی کتاب مانده بود. آتش خشم گر گرفت و زود خاکستر شد. دلم تمنای نگاهی دیگر داشت. زیر لب لعنتی بر شیطان فرستادم. دل بر من لعنت فرستاد که به بهانه ای کودکانه نگاه از تو بازگرفتم. چشم را نمی توان زنجیر کرد. از سیاهی کلمات بهانه سیاهی چادرت را می گرفت. عهد را شکستم. دهان عقل بستم و چشم را روانه صندلی ات کردم. صندلی خالی بود. پیش از آنکه بدانم رفته بودی. جز از نیم رخی نمی شناختمت. اگر هم همچنان باد در میان چادرت می پیچد دیگر به یاد نمی آوردمت. نمی دانم تو را در کدامین سطر گم کردم؟ شاید، همان که تمام کلماتت را تقدیمش کردی آمد و تو را برد. در جزیره کوچک صندلی ها تنها من بودم و حضور تو که هنوز جان داشت. کتاب را بستم. گویا بهانه وجودش آن بود که در پشت برگه هایش پنهان شوم و تو را نظاره کنم. از ایستگاه بیرون آمدم. صدای اذان دوید میان قطرات باران. سوز سردی به جانم ریخت. آسمان دلم گرفته بود. کجا رفتی؟

تو را بارها یافتم و گم کردم. باری در انتهای اتوبوس نشسته بودی و صادق هدایت می خواندی و من می خواستم بیایم و کتاب را از دستت بگیرم. باری در ظلمت سینما با دهانی غنچه ای خیره مانده بودی بر پرده. باری در گوشه شبستان مقصود رو به گنبد زیارت نامه می خواندی. گاه کتان می پوشیدی و چادر ملی. گاه پوشیه می زدی و انگشتانت سبابه ات را در بند چادر انداخته بودی. گاه کوله می انداختی و ساق فیروزه ای زده بودی. تو بودی و نبودی. اما می دانم روزی تو را به تنهایی می یابم. با چهره ای که دیگر تغییر نخواهد. و برای همیشه از نمایی تمام رخ چهره ات را بر سینه می سپارم.


یاهو

مسجد امام سجاد اولین جایی بود که مکبر شدم. سال اول ابتدایی یواشکی توی گوش آقاجان گفتم. دانه های زرد تسبیح، تند و تند از میان انگشتانش سر می خوردند و پایین می افتادند. خط باریک لبانش میان انبوه ریش و سبیل تکان می خورد. از گوشه چشم هیکلم را برانداز کرد. تسبیح را آرام پرت کرد جلوی مهرش.

: نه هنوز زوده باباجان. دیر نمیشه

و ایستاد به خواندن نماز غفلیه. اما سال دوم ابتدایی از آقاجان اجازه نگرفتم. نماز ظهر بود و مسجد خلوت. مامومین و شیخ همگی پیر بودند جز چند بازاری نزدیک مسجد که چهره تراشیده شان جوانتر نشان می داد. جانماز شیخ از محراب فاصله داشت. دو سه صف آمده بود عقب تا اتصال زن ها از پشت درست باشد. بسم الله الرحمن الرحیم شیخ تمام شده بود که تازه رفتم جلو. انتهای صف اول ایستادم. جایی که راه در رفتن داشته باشم. چند پیرمرد چپ چپ نگاهی انداختند و الله اکبر بلند و کشداری گفتند. مرد بازاری سرش را پایین انداخته بود تا پوزخندش دیده نشود. تمام کارهای مکبری را بلد بودم. توی مسیر مدرسه کلی نماز خیالی را مکبری کرده بودم. پاهایم بی اختیار می لرزید. صدایم بیشتر. نماز که تمام شد بی آنکه آیه ( ان الله و ملائکته) را بخوانم رفتم صف آخر نشستم. انگشت و نگاهم توی نقش قالی بود  اما رد نگاه ها را روی چهره ام احساس می کردم. مرد کناری آرام زد به پشتم و گفت: ماشالا. احسنت. از خجالت سرم بیشتر روی سینه ام خم شد. شیخ نماز دوم را شروع کرد. یکی از پیرمردهای صف اولی برگشت و نگاهم کرد. نمی خواستم دوباره جلو بروم. پیرمرد گفت: ماشالا. پسرجان بیا وایستا دیگه. و این بار رفتم یک متری شیخ ایستادم.

مسجد امام سجاد مسجد کوچکی نبود. اما مخاطبش آدم های سن و سال دار بود. متولیانش چند فامیل کت کلفت بودند که توی کوچه مسجد می نشستند. اخلاق خاصی داشتند و نمی گذاشتند هر برنامه ای توی مسجد اتفاق بیافتد. مکبری من از معدود بی برنامگی هایی بود که احساس کردند مضر نیست و گذاشتند ادامه پیدا کند. مسجد کانون فرهنگی نداشت و سه وعده نماز با دعای توسل و کمیل تنها فعالیتش بود. دو سال تنها مکبر مسجد بودم. وقت هایی که شیفت صبح بودم نماز ظهر و عصر را هم مسجد می رفتم. هرکاری در مسجد می کردم. مکبری، اذان میان دو نماز، پخش کتاب دعا و قند. تنها منتظر دستور بودم. شیخ مسجد پیرمردی کوتاه قد بود با ریش ه و چند دانه موی سپید روی چانه. آقاجان می گفت: بچه ای ندارد. کاری به کار من نداشت. تنها یک بار قبل تکبیر دستهایش را آورد پایین و با انگشت اشاره کرد بروم سمتش. ترسیدم. یک قدم نزدیک شدم نه بیشتر. صدایش داخل میکروفن گیره شده به قبایش پیچید: پسرجان بذار الله اکبر من تمام بشه. بعدش تکبیر رو اعلام کن. نماز مردمو خراب میکنی.

 با صورت سرخ شده چشمی آرام گفتم. آنقدر آرام که خودم نشنیدم. تا مدتها از دست شیخ برزخ بودم. مثل دو همکاری بودیم که ناچار باید با هم کار کنند. نگاهش نمی کردم. فقط از تکان خوردن عبایش می دانستم وقت گفتن تکبیر است. تا اینکه، یک شب عید میان نماز مغرب و عشا برگشت سمت جمعیت. یکی از هیات امناهای هیکلی با بسته ای دوید سمتش. زیر مسجد خالی بود و با هر قدمش زمین می لرزید. کاغذی داد دست شیخ. چند بار به چشم نزدیک کرد و بالاخره گفت: آقای محمد عربی. نمی دانستم چه کنم. هیات امنا با دست اشاره کرد که یعنی پاشو بیا. هر دوتایشان چند ماچ به صورتم چسباندند و بسته را دادند دستم. توی خانه بازش کردم. دفتر و جعبه مدادرنگی دوازده تایی بود. روابطم با شیخ دوباره صلح و سلم شد. از کل سال فقط عید نوروز بین دو نماز می نشستم و تبریک عیدی می گفتم. شیخ هم با لب های غنچه دو تا ماچ خیس می نشاند روی صورتم. و دیگر تا سال بعد کاری به شیخ نداشتم. شیخ پیر بود و گاهی توی نماز اشتباه می کرد. اولین بار که به جای تشهد می خواست بلند شود هول کردم و گفتم حتما شیخ بهتر می دادند و من هم گفتم ( بحول الله) که ناگهان چند پیرمرد صف اولی با تشر گفتند: الحمد الله و شیخ خودش را روی زمین انداخت. بعد از آن فقط منتظر سوتی های شیخ بودم. دوست داشتم شیخ حرکتی را اشتباه کند تا بلند بهش تذکر دهم و توی دل کلی خوشحالی کنم. البته یک بار هم من نماز همه را به اشتباه انداختم.

سال چهارم پایان حکومت بی چون و چرای من بر محدوده مکبری بود. تازه داشتم خودم را برای موذنی از پشت بلندگو آماده میکردم. آنوقت صدایم توی کل محل می پیچید و می توانستم برای همه ی بچه های کوچه تعریف کنم. اما سرنوشت اینطور نبود. یک نماز ظهر بود که به مسجد آمد. کل نماز به جای آنکه مهرش را نگاه کند به من خیره شده بود. میان دو نماز آمد کنارم نشست. می شناختمش. مدرسه خودمان درس می خواند. یک سال از من بزرگتر بود. الکی نمازم را کش دادم. اما ساده و بی خیال نگاهم می کرد. بعد نماز رک رفت سر اصل مطلب. اما قشنگ گفت، طوری که دلم غنج رفت. گفت: اجازه میدی نماز دوم من مکبر باشم. حس خوشی و تنفر را با هم داشتم. مثل پادشاهی بودم که از خزانه بیکرانش می خواهد تحفه ای ناقابل بدهد اما می ترسد با همان هدیه تمام پادشاهیش برود. اولش گفتم نه. پیله کرد و اصرار. خجالت کشیدم دوباره نه بگویم. بله را که گرفت تندی رفت کنار شیخ ایستاد. برخلاف من که از اواسط اقامه یواش می خزیدم کنار شیخ، او از قبل اقامه ایستاده بود و تلاش می کرد نیش بازش را ببندد. تمام نماز تلاش کردم اشکالی از مکبری اش بگیرم اما صدایش انصافا از من بهتر بود. بعد نماز تا نزدیک خانه مان آمد و وراجی کرد. می خواستم از شرش خلاص شوم اما پررو تر از این حرفها بود. از وعده بعدی پایه ثابت مکبری شد. اولش از حسادت چشم دیدنش را نداشتم. اما آنقدر پسر ساده و وراجی بود که ناچار دوست شدیم. کار از جایی بیخ پیدا کرد که یکی از متولیان دیگر مسجد خانه اش را آورد داخل کوچه مسجد. و پای پسر دبیرستانی اش به مسجد باز شد. این قضیه کمی بعد از آن بود که مکبر سومی هم به جمع مان اضافه شد. پسر تپلی که صدای نازی داشت و دوستم بی اجازه من به مقام مکبری راهش داده بود. قول داده بود نمازهای ظهر نیاید و ما هم ناچار راضی شدیم. اما پسر متولی با آمدنش چنان لگدی به حکومت نیم بندم زد که دیگر پینه نشد. پسر متولی، قدبلند و خوش تیپ بود. خوش صحبت به همراه تیکه هایی که  با روی خوش به آدم می انداخت. همیشه برایت جوابی در سر آستین داشت. ابتدا برایمان مشاور بود. برنامه مکبری مان را تنظیم می کرد. اما بعدش دیگر بدون حرف او اجازه مکبری نداشتیم. هیچگاه نفهمیدم که چرا با من سر لج است. جلوی دو مکبر دیگر صدایم را مسخره می کرد. پسری دبستانی بودم که صدایی زیر و جیغ جیغو داشتم. در خانه بی وقفه با صدایم ور می رفتم تا کلفت شود و بتوانم چهچه بزنم. اما این چیزی از کینه پسر متولی کم نمی کرد. جبهه ام خالی شده بود و رفیق ساده و پسر چاق هم مطیع بی چون و چرای او شده بودند.خودش مکبری نمی کرد اما کمترین اجازه مکبری را به من می داد.

مسجد جز ماه رمضان فقط در شب ولادت امام سجاد شلوغ می شد. آنقدر شلوغ که پرده میان مسجد را جمع می کردند و تمام مسجد برای مردان می شد. مردم از همه جا می آمدند و تا دو ساعت بعد از نماز مداحان توی صف مداحی بودند. سینی سینی شیرینی و شربت نذری میان مردم می چرخید. و در این میان برای ما مکبری در این شب افتخار بزرگی بود. اما این بار پسر جذاب متولی زهرش را تمام در جانم ریخت. مکبری هیچکدام از نمازها را به من نداد. اولش شاخه و شانه کشیدم بعدش به التماس کردن افتادم. از دوستان مکبرم خواهش کردم. اما مکبری شب ولادت چیزی نبود که از آن بگذرند. شب ولادت با آقاجان به مسجد رفتیم. بچه ها دست تکان دادند اما رو برگرداندم. تنها امیدم این بود که یک کدامشان نباشند. اما خپل و ساده هر دو بودند. پسر متولی خیره نگاه می کرد و پوزخندی روی صورت خبیثش ماسیده بود. میان دو نماز متولی دوید سمت میکروفن. زمین زیر بدن تمام آدم ها می لرزید. مثل اشک توی چشمان من. متولی خواهش کرد مردم کمی چفت تر بشینند تا برای بقیه هم جا باز شود. نماز دوم را فرادی خواندم. آقاجان گفت: کجا؟ جوابش را ندادم و کفش ها را پاشنه خوابیده پایم کردم و زدم بیرون. میان کوچه های تاریک می چرخیدم و اشک بی محابا می ریخت روی صورتم. تصمیم گرفتم میان نماز برگردم و یک مشت میان صورت پسر متولی بخوابانم. اما می دانستم شدنی نیست. راهم را به سمت خانه کج کردم. صدای اولین مداح از بلندگوهای مسجد شنیده می شد. بغض گلویم را فشارمیداد. آرام الله اکبر و ذکرهای مکبری می گفتم. اما هیچکدام بم و خوش نوا نمی شد. چند بار دیگر به مسجد رفتم اما دیگر دلم به مکبری نمی رفت. چندی بعد یک نمازخانه موقت نزدیک خانه مان تاسیس شد. طبقه دوم یک آپارتمان بود و تا زمان ساخت مسجدی در همان نزدیکی می خواستند آنجا نماز برگزار کنند. دیگر به مسجد امام سجاد نرفتم.


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

با لبخند وارد شوید روبش closed server ایده پردازان نوین خاور زمین کالج فایل strategicgame melina گارانتی دستگاه تصفیه آب پایگاه آموزشی مهندسی عمران